برچسب: سرگرمی

  • کسادی بازار

    کسادی بازار

    داستانهای جالب   یکی از فرزندان شیخ رجبعلی خیاط می‌گوید: روزی مرحوم مرشد چلویی معروف خدمت جناب شیخ رسید و از کسادی بازارش گله کرد و گفت: داداش! این چه وضعی است که ما گرفتار آن شدیم؟ دیر زمانی وضع ما خیلی خوب بود روزی سه چهار دیگ چلو میفروختیم و مشتری‌ها فراوان بودند، اما…

  • قصه ی موچی بی دقته

    قصه ی موچی بی دقته

      قصه های کودکانه   آن شب برف سنگینی باریده بود . همه جا سرد بود موچی ( مورچه کوچولو ) و فیلو ( فیل کوچولو ) در خانه خوابیده بودند . بخاری کوچک آنها روشن بود اما نمی توانست همه خانه را گرم کند . موچی گفت : ” باید یک فکری بکنیم که…

  • سلام با طعم نفت

    سلام با طعم نفت

    داستانهای کوتاه   یکی از بزرگان میگفت: ما یک گاریچی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند. یک روز مرا دید و گفت: سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟ گفتم: بله! گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است! من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟ گفت:…

  • عابد و جوان

    عابد و جوان

    داستانهای آموزنده   روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت. در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آنجا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد…

  • سگ دزد گیر

    سگ دزد گیر

    داستانهای کوتاه   ژمانی که نصرت‌الدوله وزیر بود، لایحه‌ای تقدیم مجلس کرد که به موجب آن، دولت ایران یکصد سگ از انگلستان خریداری و وارد کند. او شرحی درباره خصوصیات این سگ‌ها بیان کرد و گفت: این سگ‌ها شناسنامه دارند، پدر و مادر آنها معلوم است، نژادشان مشخص است و از جمله خصوصیات دیگر آنها…

  • داستان جالب «قدرت انتقاد واصلاح»

    داستان جالب «قدرت انتقاد واصلاح»

    قدرت انتقاد واصلاح   فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم. شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ،…

  • بازی سنتی و محلی قدیم در قلعه سر (رزین کا)

    بازی سنتی و محلی قدیم در قلعه سر (رزین کا)

    بازی سنتی و محلی   یکی از بازیهای سنتی و محلی قدیم در قلعه سر رزین کا بود،رزین وسیله چوبی به شکل Y است که تکه نوار لاستیکی به دو سر انتهای چوب بسته می‌شد. بازیکن با گذاشتن سنگ لای لاستیک و کشیدن آن به طرف عقب سنگ را پرتاب می‌کرد و گنجشک شکار می‌کرد.…

  • ترازوی مرد فقیر

    ترازوی مرد فقیر

      ترازوی مرد فقیر   مرﺩ ﻓﻘﯿﺮﻯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮐﺮﻩ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ، ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮﯾﻰ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ . ﻣﺮﺩ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﻰ ﺍﺯ ﺑﻘﺎﻟﻰ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﻰ ﻓﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺎﯾﺤﺘﺎﺝ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﺮﯾﺪ . ﺭﻭﺯﻯ ﻣﺮﺩ ﺑﻘﺎﻝ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺷﮏ ﮐﺮﺩ…

  • پادشاهی همه جا

    پادشاهی همه جا

      داستانهای کوتاه   مرد فقیری به شهری وارد شد، هنوز خورشید طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود. پشت در نشست و منتظر شد، ساعتی بعد در را باز کردند،تا خواست وارد شهر شود، جمعی او را گرفتند و دست بسته به کاخ پادشاهی بردند، هر چه التماس کرد که مگر من…

  • داستان کوتاه «دانشجو و استاد»

    داستان کوتاه «دانشجو و استاد»

      دانشجو و استاد   دانشجویی به استادش گفت: استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم. استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟ دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به…

  • دخترها با گوش عاشق می شوند و پسرها با چشم!

    دخترها با گوش عاشق می شوند و پسرها با چشم!

      داستانهای کوتاه آموزنده   موسی مندلسون Moses Mendelssohn، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی دختر جوان از ظاهر و…

  • داستان آش نذری ناصرالدین شاه

    داستان آش نذری ناصرالدین شاه

      داستانهای آموزنده   ناصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری می پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می یافت تا ثواب ببرد. رجال مملکت هم برای تهیه آش جمع می شدند و هر یک کاری انجام می دادند. خلاصه هر کس برای تملق وتقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود. خود شاه…

  • داستانی از زندگی چرچیل

    داستانی از زندگی چرچیل

      داستانی از زندگی چرچیل   چرچیل سیاستمدار بزرگ انگلیسی در کتاب خاطرات خود مینویسد: زمانیکه پسر بچه ای یازده ساله بودم روزی سه نفر از بچه های قلدر مدرسه جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند و پول من را هم به زور از من گرفتند. وقتی به خانه رفتم با…

  • کوزه ترک خورده

    کوزه ترک خورده

      داستانهای کوتاه   در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست…چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد. یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش…

  • راز واژگونی تخت و تاج شاه ظالم

    راز واژگونی تخت و تاج شاه ظالم

      حکایت آموزنده   پادشاهی نسبت به ملت خود ظلم می کرد، دست چپاول بر مال و ثروت آنها دراز کرده، و آنچنان به آنان ستم نموده که آنها به ستوه آمدند و گروه گروه از کشورشان به جای دیگر هجرت می کردند، و و غربت را بر حضور در کشور خود ترجیح دادند. همین…

  • داستان کوتاه «مقام از خود ممنون»

    داستان کوتاه «مقام از خود ممنون»

      داستانهای کوتاه و آموزنده   مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید: باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم.” دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید: “باشه، ولی اونجا نرو.”. مامور فریاد می…

  • داستان ببخشیم و بگذریم

    داستان ببخشیم و بگذریم

      داسانهای آموزنده   هنگام برداشت محصول بود. شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد. پيرمرد کينه ی روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد. مقداری پوشال…

  • یادش بخیر کلاغ پر

    یادش بخیر کلاغ پر

    شعر کودکانه یادش بخیر کلاغ پر با بچه ها و مادر کلاغ پر – الاغ پر الاغ که پر نداره آرش خبر نداره حتی می شد با انگشت آقا الاغه رم (راهم) کشت نمی دونم که چی شد کلاغ پر مال کی شد کلاغه از یادم رفت انگار پرش دادم رفت اون دوران طلایی روزای…

  • آب نوشیدن آهوان از چاه بدون دلو و طناب

    آب نوشیدن آهوان از چاه بدون دلو و طناب

      داستانهای آموزنده   مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست…

  • حکایت «اندازه نگهدار که اندازه نکوست»

    حکایت «اندازه نگهدار که اندازه نکوست»

      حکایت های گلستان سعدی   یکی از شاهان، شبی را تا بامداد با خوشی و عیشی به سر آورد و در آخر آن شب گفت: ما را به جهان خوشتر از این یکدم نست      کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست فقیری (صبور) که در بیرون کاخ شاه، در هوای…