برچسب: داستان

  • داستان بسیار زیبای توبه ی مرد جوان

    داستان بسیار زیبای توبه ی مرد جوان

      داستان زیبای توبه ی مرد جوان   در میان یاران پیامبراکرم صلی الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در باره‌اش نمی‌داد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شب‌ها به خانه‌های مردم دستبرد می‌زد. یک بار، هنگامی که روز بود،…

  • داستان جالب دعوای پدر و پسر

    داستان جالب دعوای پدر و پسر

       داستانهای جالب   اوایل تابستون بود و پیمان هم با نمرات نچندان جالبی ترم دوم دانشگاه رو تموم کرده بود. آدم تنهایی بود. بیشتر وقتشو با کامپیوتر و تنهاییاش تو اتاق میگذروند انزوا و دور از جمع بودنش باعث شده بود که تقریبا هیچ دوست صمیمی نداشته باشه تک و توک آدم هایی رو…

  • حکایت جالب و آموزنده «غرور بی جا»

    حکایت جالب و آموزنده «غرور بی جا»

    حکایت جالب «غرور بی جا»   یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند به دنبال آن برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت…

  • داستان زیبا و آموزنده «مشکل چاه آب روستا»

    داستان زیبا و  آموزنده «مشکل چاه آب روستا»

      داستان آموزنده «مشکل چاه آب روستا»   در زمان‌های دور، روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت. یک روز سگی به داخل چاه افتاد و مرد. آب چاه دیگر غیر قابل استفاده بود. روستاییان نگران شدند و پیش مرد خردمندی رفتند تا چاره کار را به آنان بگوید. مرد خردمند به آنان…

  • داستان ازدواج با یک مرد ثروتمند

    داستان ازدواج با یک مرد ثروتمند

    داستان ازدواج با یک مرد ثروتمند   یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامه‌ای بدین مضمون نوشته است: می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم صادق باشم من 25 سال دارم و بسیار زیبا هستم.آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم. شاید تصور کنید…

  • داستان بسیار زیبای «انسان بزرگ»

    داستان بسیار زیبای «انسان بزرگ»

      داستان زیبای «انسان بزرگ»   روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود. پس از ساعتی او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می…

  • داستانی جالب از چرچیل

    داستانی جالب از چرچیل

      داستان های جالب   چرچیل(نخست وزیر اسبق بریتانیا) روزي سوار تاکسی شده بود و به دفتر هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم.   راننده گفت: “نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم”…

  • داستان عمق آب رودخانه تا زانوی شتر

    داستان عمق آب رودخانه تا زانوی شتر

    داستان آموزنده روباهی از شتری پرسید: «عمق این رودخانه چه اندازه است؟» شتر جواب داد: « تا زانو» ولی وقتی روباه توی رودخانه پرید، آب از سرش هم گذشت و همین طور که دست و پا می‌زد به شتر گفت: «تو که گفتی تا زانو! » شتر جواب داد: « بله، تا زانوی من، نه…

  • داستان پیر شی نوبتی نشی

    داستان پیر شی نوبتی نشی

    داستان پیر شی نوبتی نشی یه روز داخل مترو صندلیم رو به یک پیرمرد نورانی دادم. در حقم دعا کرد و گفت: «جوان دعا می‌کنم پیر شی اما هیچ وقت نوبتی نشی.» سوال کردم: «حاجی نوبتی دیگه چیه؟» گفت: «فردا که از کار افتاده شدی و قدرت انجام کارهای عادی روزانه‌ات رو نداشتی، بین بچه‌هات…

  • داستان جالب «زندانی بدون دیوار»

    داستان جالب «زندانی بدون دیوار»

      داستانهای کوتاه و آموزنده بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار میداد. حدود هزار نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از استانداردهای بین…

  • چقدر کارمان را دوست داریم!

    چقدر کارمان را دوست داریم!

    داستانهای خواندنی   یکی از مدیران آمریکایی که مدتی برای یک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود ، تعریف کرده است که : روزی از خیابانی که چند ماشین در دو طرف آن پارک شده بود می گذشتم. رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد. او با جدیت و حرارتی خاص مشغول تمیز کردن یک ماشین…

  • قصه ی کودکانه «موش کور»

    قصه ی کودکانه «موش کور»

    قصه ی کودکانه «موش کور»   موش کور کوچولو توی اتاقش روی تخته سنگی نشسته بود. مادرش توی اتاق آمد و گفت : «بیا برویم غذا بخوریم. » موش کور کوچولو گفت : «دلم می‌خواهد از لانه بیرون بروم.» مادر با تعجب او را نگاه کرد : «بیرون بروی؟ مثلاً کجا؟» موش کور کوچولو آهی…

  • داستان جالب «منطق»

    داستان جالب «منطق»

    داستانهای آموزنده   یکی از دوستان ما که مرد نکته سنجی است، یک تعبیر بسیار لطیف داشت که اسمش را گذاشته بود: « منطق ماشین دودی». می گفتیم منطق ماشین دودی چیست؟ می گفت من یک درسی را از قدیم آموخته ام و جامعه را روی منطق ماشین دودی می شناسم. وقتی بچه بودم، منزلمان…

  • دانستنی‌های عجیب ولی واقعی+عكس

    دانستنی‌های عجیب ولی واقعی+عكس

    دانستنی‌های عجیب ولی واقعی وزن نوزاد پاندا بعد از به دنیا آمدن کمتر از وزن گوشی آیفون است یکی از لقب‌های مثی «کِک» است به دلیل چابکی و سرعتش اینجا انتهای دیوار چین است ۴۵۰ نفر در روستایی در اوکیناوای ژاپن زندگی می‌کنند که همگی بالای صد سال عمر کرده‌اند. بابانوئل براي اينکه به همه…

  • حکایت جالب «معلم و كودكان»

    حکایت جالب «معلم و كودكان»

      حکایت معلم و کودکان   كودكان مكتب از درس و مشق خسته شده بودند. با هم مشورت كردند كه چگونه درس را تعطيل كنند و چند روزي از درس و كلاس راحت باشند. يكي از شاگردان كه از همه زيركتر بود گفت: فردا ما همه به نوبت به مكتب مي‌آييم و يكي يكي به…

  • ضرب المثل کسی از توپهای خالی شما نمی ترسد

    ضرب المثل کسی از توپهای خالی شما نمی ترسد

    داستان ضرب المثل کسی از توپهای خالی شما نمی ترسد   این مثل را در جواب تهدیدات و توپ و تشرهای تو خالی اشخاص ایراد می كند .   آورده اند كه … در زمان ناصرالدین شاه قاجار وقتی بلوایی در اصفهان ایجاد شد و چند نفر به قتل رسیدند ، شاه غضبناك گردید و حاج…

  • برای خوردن سپهسالار ، برای دعوا بنه پا

    برای خوردن سپهسالار ، برای دعوا بنه پا

      ضرب المثل برای خوردن سپهسالار ، برای دعوا بنه پا   این مثل در مورد كسی گفته می شود كه همیشه شانه از زیر هر نوع كار و مسئولیتی خالی كند و در عوض پر توقع و ناراضی باشد و منافعش را بیش از دیگران در نظر بگیرد. می گویند دو برادر بودند كه…

  • شامت را اینجا بخور و دهن گیره ات را جای دیگر

    شامت را اینجا بخور و دهن گیره ات را جای دیگر

    داستان ضرب المثل شامت را اینجا بخور و دهن گیره ات را جای دیگر   شامت را اینجا بخور و دهن گیره ات را جای دیگریکیداستان بود یکی نبود . مردی بود که همراه خانواده اش مشغول خوردن شام بودند . نه قرار بود جایی بروند نه با کسی قول و قراری داشت . ناگهان صدای…

  • روی شانه های خود چه چیزهایی حمل می کنید؟

    روی شانه های خود چه چیزهایی حمل می کنید؟

    داستانهای پند آموز   کشاورز فقیری برغاله‌ای را از شهر خرید. همانطور که با بزغاله به سمت روستای خود باز می‌گشت، تعدادی از اوباش شهر فکر کردند که اگر بتوانند بزغاله آن فرد از بگیرند می‌توانند برای خود جشن بگیرند و از خوردن گوشت تازه آن بزغاله لذت ببرند. اما چگونه می‌توانند این کار را…

  • داستان خریدن کفش ملانصرالدین

    داستان خریدن کفش ملانصرالدین

    داستان های ملا نصرالدین ملانصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد. در راسته ی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند. فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد. ملا…