-
کفش یا پا
…………. کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی!یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت؛ مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه ی نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود. ناگاه! جوانی کنارش ایستاد ، سلام کرد و با خنده گفت : چه روز قشنگی !…
-
حکایت «رنج شدید بیماری حسادت برای حسود»
حکایت های گلستان سعدی سرهنگی پسری داشت، که در کاخ برادر سلطان، مشغول خدمت بود. با او ملاقات کردم، دیدن هوش و عقل نیرومند و سرشاری دارد، و در همان زمان خردسالی، آثار بزرگی در چهره اش دیده می شود: بالای سرش ز هوشمندی می تافت ستاره بلندی این پسر هوشمند مورد…
-
داستان خنده دار «قاطر گران بها»
داستان خنده دار روزی روزگاری در زمان های کهن مرد کشاورزی بود که یک زن نق نقو و اعصاب خورد کن داشت که از صبح تا نصف شب در مورد هر چیزی که به ذهنش می رسید شکایت می کرد تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه مشغول بکار…
-
باختن کاسپارف به شطرنج باز آماتور
داستان های آموزنده کاسپارف شطرنج باز معروف در بازی شطرنج به یک آماتور باخت. همه تعجب کردند و علت را جویا شدند. او گفت اصلاً در بازی با او نمیدانستم که آماتور است، برای این با هر حرکت او دنبال نقشه ای که در سر داشت بودم. گاهی به خیال خود نقشه اش…
-
داستان جالب «خوک و گاو»
داستان جالب «خوک و گاو» مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.کشیش گفت:بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم. خوک به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو…
-
خاطرات زمستان را به بهار نیاور
داستان های شیوانا برفها آب شده بودند و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود. فصل یخبندان تمام شده بود و کم کم اهالی دهکده شیوانا می توانستند از خانه هایشان بیرون بیایند و در مزارع به کشت وزرع بپردازند. همه از گرمای خورشید بهاری حظ می کردند و از سبزی و طراوت گیاهان…
-
حکایت «اسب لاغر میان به کار آید»
حکایت های آموزنده پادشاهی چند پسر داشت، ولی یکی از آنها کوتاه قد و لاغر اندام و بدقیافه بود، و دیگران همه قدبلند و زیبا روی بودند. شاه به او با نظر نفرت و خوارکننده می نگریست، و با چنان نگاهش، او را تحقیر می کرد. آن پسر از روی هوش و بصیرت…
-
حکایت «بندگی من یا آزادی تو»؟
حکایت های آموزنده روزی خلیفه وقت، کیسه پر از سیم با بنده ای نزد ابوذر غفاری فرستاد. خلیفه به غلام گفت:«اگر وی این از تو بستاند، آزادی». غلام کیسه را به نزد ابوذر آورد و اصرار بسیار کرد، ولی وی نپذیرفت. غلام گفت:آن را بپذیر که آزادی من در آن است و ابوذر…
-
داستان کوتاه «پزشک و سه مریض»
داستان کوتاه سه بیمار جواب آزمایش هایشان را در دست داشتند . به هر سه ، دکتر گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماری های لاعلاجی مبتلا شده اند به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آنها وجود ندارد. در آینده ای نزدیک عمرشان به پایان می رسد.…
-
داستان جالب «مشتری»
داستانهای کوتاه آموزنده یك پسر برای پیدا كردن كار از خانه به راه افتاده و به یكی از این فروشگاهای بزرگ كه همه چیز می فروشند در ایالت كالیفرنیا رفت. مدیر فروشگاه به او گفت: «یك روز فرصت داری تا به طور آزمایشی كار كرده و در پایان روز با توجه به نتیجه…
-
داستان آموزنده «نجات زندگی»
داستان آموزنده «نجات زندگی» طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می…
-
داستان زیبای «خوش شانسی و بدشانسی»
داستان خوش شانسی و بدشانسی میخواستم بدانم چرا بخت و اقبال هميشه در خانه بعضیها را میزند، اما سايرين از آن محروم میمانند. به عبارت ديگر چرا بعضی از مردم خوششانس و عده ديگر بدشانس هستند؟ چرا برخی مردم بیوقفه در زندگی شانس میآورند درحالی که سايرين هميشه بدشانس هستند؟ مطالعه برای بررسی چيزی…
-
بازی محلی «ارهنگ ارهنگ اسب چه رنگ»
بازی محلی «ارهنگ ارهنگ اسب چه رنگ» نوعی بازی محلی بوده که از قدیم در بین نوجوانان رواج داشته بازیکنان شامل دو گروه 5 نفره بوده و یکی از افراد گروه نقش اُستا را اجرا می کند . گروه اول می گوید ارهنگ ارهنگ . گروه دوم می گوید اسب چه رنگ ؟…
-
حکایت «کار کردن»
حکایت «کار کردن» دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفتهاند نان خود خوردن و نشستن به…
-
داستان آموزنده طمع
داستانهای آموزنده پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودکی زخمی و خون آلوده را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت : خواهش می کنم به داد این بچه برسید ماشین بهش زد و فرار کرد … پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از…
-
داستان خنده دار «آرزوی مرد»
داستان خنده دار یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران دنج رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند. یک زن جادوگر که از آنجا می گذشت وارد رستوران شد و سر میز آنها رفت و گفت: آه شما زوجی مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادارموندید…
-
پیرمردی در بیمارستان به انتظار پسر سربازش
داستانهای آموزنده پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: «آقا پسر شما اینجاست.» پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز…
-
داستان جنایتکار مهربان
داستان جنایت کار مهربان چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد.اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایی کند. دستش توی جیبش تیغه چاقو را…
-
داستان نابغه ساختن مادر ادیسون از فرزندش
داستان نابغه ساختن مادر ادیسون از فرزندش گفته اند وقتی ادیسون به مدرسه رفت، بعد از چند روز معلم کلاسشان نامه ای را به ادیسون داد و گفت آن را به مادرت بده. مادر ادیسون نامه را باز کرد و دید نوشته: فرزندتان کودن است، مدرسه ما جای کودن ها نیست. ولی مادر،…
-
داستان جالب سیمرغ عطار
داستان سیمرغ عطار یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود، هیچکس نیست، هیچکس نخواهد بود و هرچه هست از آن اوست. آمدست، در سراینده های شعر پارسی و افسانه دیرین ایران زمین؛ روزی، روزگاری جمیع پرندگان جلسه ای تشکیل دادند تا پادشاهی نیک سرشت برای خود انتخاب کنند. رییس جلسه…