برچسب: حکایت باب دوم گلستان

  • حکایت «مردم آزار»

    حکایت «مردم آزار»
  • حکایت جالب «دزدی درویش»

    حکایت جالب «دزدی درویش»

    حکایت «دزدی درویش»   درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمى از خانة یاری بدزدید. حاکم فرمود تا دستش بدر کنند. صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را بحل کردم. گفتا : به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم. گفت: آنچه فرمودی راست گفتی ولیکن هر که از مال وقف چیزی بدزدد قطعش لازم نیاید…