دسته: داستانهای خواندنی

  • داستان کوتاه، خداوند از انسان چه مي خواهد

    داستان کوتاه، خداوند از انسان چه مي خواهد

    داستان کوتاه و آموزنده خداوند از انسان چه مي خواهد شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود. در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند! استاد پرسید: برای چه این همه ابراز ناراحتی…

  •  داستان آموزنده «مداد سیاه»

     داستان آموزنده «مداد سیاه»

    داستانهای آموزنده از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه‌شان در مدرسه شنیدم. مرد اول می‌گفت: «چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم…

  •  پند سقراط

     پند سقراط

    پند سقراط روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:”در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.” سقراط گفت:”چرا…

  • داستان زیبا و پندآموز “من گاو هستم”

    داستان زیبا و پندآموز “من گاو هستم”

    داستان زیبا و خواندنی من گاو هستم داستان من گاو، در یک مدرسه راهنمایی دخترانه چند سالی بود که مدیر مدرسه بودم. چند دقیقه قبل از زنگ تفریح اول، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شدو به من گفت: «با خانم… دبیر کلاس دومی‌ها کار دارم و می‌خواهم…

  • داستان زیبای «اثر»

    داستان زیبای «اثر»

    داستان کوتاه یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته رزی ، خانم نسبتا مسن محله ، داشت از کلیسا برمی گشت… در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت : مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟! خانم پیر مدتی فکر کرد و…

  • داستان زیبای «ارزیابی خود»

    داستان زیبای «ارزیابی خود»

    داستان زیبای «ارزیابی خود» پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن…

  • داستان جالب «انتخاب درست»

    داستان جالب «انتخاب درست»

      داستانهای خواندنی   زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید. به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.» آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟» زن گفت: « نه، او…

  • برشی از یک کتاب (3)

    برشی از یک کتاب (3)

      در حسرتِ زندگیِ دیگران بودن برای این است که از بیرون که نگاه می‌کنی، زندگیِ دیگران یک کل است که وحدت دارد اما زندگیِ خودمان، که از درون نگاهش می‌کنیم، همه‌اش تکه‌تکه و پاره‌پاره به نظر می‌آید و ما هنوز هم در پیِ سرابِ وحدت می‌دویم … آلبر کامو گردآوری:مجله یک پارس

  • شرط پیرزن برای اجاره خانه اش

    شرط پیرزن برای اجاره خانه اش

      داستاهای کوتاه   سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم. خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا . می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ…

  • برشی از یک کتاب (2)

    برشی از یک کتاب (2)

      داستانهای کوتاه   اگر از من بخواهند نيکوکاري، مهرباني و عدالت را به ترتيب تقدم رديف کنم، اول مهرباني، دوم عدالت و سوم نيکوکاري را نام مي برم.   زيرا مهرباني به خودي خود عدالت و نيکوکاري را به کار مي گيرد، و يک سيستم عدالت بي عيب در بطن خود به اندازه ي…

  • کار خوبه خدا درست کنه

    کار خوبه خدا درست کنه

    کار خوبه خدا درست کنه   آدم بعضی وقتها تو یه مسئله به یه جایی میرسه که دیگه کاری از دست هیچکسی برنمیاد.، یعنی همه کسانی که توی ته ذهنت هم روشون حساب کرده بودی کاری از دستشون بر نمیاد و آدم میشه مثل یه پرکاه توی باد؛ بی هیچ پشتوانه ای،بی هیچ امیدی به…

  • داستان زیبای «گوسفند صدقه‌ای»

    داستان زیبای «گوسفند صدقه‌ای»

      داستان زیبای «گوسفند صدقه‌ای»   مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می‌آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند. گوسفند از دست مرد جدا شد و فرار کرد. مرد شروع کرد به دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد. عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در…

  • پر زيبا دشمن طاووس

    پر زيبا دشمن طاووس

    داستامهای مثنوی معنوی   طاووسي در دشت پرهاي خود را مي‌كند و دور مي‌ريخت. دانشمندي از آنجا مي‌گذشت، از طاووس پرسيد : چرا پرهاي زيبايت را مي‌كني؟ چگونه دلت مي‌آيد كه اين لباس زيبا را بكني و به ميان خاك و گل بيندازي؟ پرهاي تو از بس زيباست مردم براي نشاني در ميان قرآن مي‌گذارند.…

  • برشی از یک کتاب (1)

    برشی از یک کتاب (1)

      داستاهای کوتاه   بعضی ها اصلا به این خاطر به دنیا می آیند که کاری نکنند. من هم یکی از همان‌ها هستم: نه در محیط درس و دانشکده شق القمری کردم و نه در محیط کار و حرفه ام. این است که دیگر انتظار معجزه ای را نمی کشم و نتیجتا هیچوقت هم توی…

  • شجاع ترین آدم ها

    شجاع ترین آدم ها

    شجاع ترین آدم ها   معلم به بچه ها گفت : ” تو یه کاغذ بنویسید به نظرتون شجاع ترین آدما کیان ؟ بهترین متن جایزه داره ”     یکی نوشته بود: غواص که بدون محافظ تو اقیانوس با کوسه ها شنا میکننه یه نفر نوشته بود : اونا که شب میتونن تو قبرستون…

  • عالم کتک خور

    عالم کتک خور

      داستان «عالم کتک خور»   مرحوم شیخ_جعفر_کاشف_الغطاء از بزرگ‏ترین فقیهان عالَم تشیّع بوده است، در حدّى که علماى بزرگ شیعه از قول او نقل کرده ‏اند که فرموده بود: اگر تمام کتاب‏هاى فقهى شیعه را در رودخانه بریزند و به دریا برود و شیعه دیگر یک ورق فقه دستش نباشد، من از اول تا…

  • حسادت یا حماقت

    حسادت یا حماقت

      داستان حسادت روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور از سرزمینی با دو دوست جوان ملاقات كرد. این دو دوست بینوا كه تا آن زمان با گدایی امرار معاش می‌كردند، همچون دو روی یك سكه جدانشدنی به نظر می‌رسیدند. پادشاه كه آن روز سرحال بود، خواست به آنها عنایتی كند. پس به هر كدام پیشنهاد كرد…

  • کسادی بازار

    کسادی بازار

    داستانهای جالب   یکی از فرزندان شیخ رجبعلی خیاط می‌گوید: روزی مرحوم مرشد چلویی معروف خدمت جناب شیخ رسید و از کسادی بازارش گله کرد و گفت: داداش! این چه وضعی است که ما گرفتار آن شدیم؟ دیر زمانی وضع ما خیلی خوب بود روزی سه چهار دیگ چلو میفروختیم و مشتری‌ها فراوان بودند، اما…

  • سلام با طعم نفت

    سلام با طعم نفت

    داستانهای کوتاه   یکی از بزرگان میگفت: ما یک گاریچی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند. یک روز مرا دید و گفت: سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟ گفتم: بله! گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است! من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟ گفت:…

  • خياط دزد

    خياط دزد

    حکایت های مثنوی معنوی قصه‌گويي در شب، نيرنگهاي خياطان را نقل مي‌كرد كه چگونه از پارچه‌هاي مردم مي‌دزدند. عدة زيادي دور او جمع شده بودند و با جان و دل گوش مي‌دادند. نقال از پارچه دزدي بيرحمانة خياطان مي‌گفت. در اين زمان تركي از سرزمين مغولستان از اين سخنان به شدت عصباني شد و به…