گفتوگو با آلن بدیو، فیلسوف فرانسوی، درباره سعادت
اربابان جهان تغییر را دوست ندارند
آیا جستوجوی سعادت کاری خودخواهانه است؟ آلن بدیو، فیلسوف فرانسوی، برخلاف این نظر فکر میکند: سعادت اساسا برابریطلبانه است و خواستن آن با وجود محالبودن ظاهریاش کنشی مبارزانه است. بدیو در گفتوگوی زیر از مواجههاش با تئاتر و فلسفه، لحظههای سرنوشتساز در زندگی شخصی خود و نظریاتش میگوید. به اعتقاد او مرز محکمی هست میان سعادت و رضایت خاطر. و البته سعادت مطلقا ممکن است.
چه مواجهاتی در شکلگیری مسیر زندگیتان بیش از بقیه تعیینکننده بودند؟
مقدم بر فلسفه و تئاتر، حرفی که پدرم زد. در واقع تصویری از زمان جنگ جهانی دوم در حافظه دارم که اهمیت سرنوشتسازی در زندگیام دارد. شش سالم بود. پدرم که عضو جبهه مقاومت بود – و به همین خاطر بعد از آزادسازی فرانسه به سمت شهردار تولوز منصوب شد – نقشه بزرگی از عملیاتهای نظامی را به دیوار زد، که بهویژه پیشرفتها در جبهه روسیه را نشان میداد. خط مقدم با نخی نازک و با پونز بر روی دیوار مشخص شده بود. با آنکه زیاد سؤال نمیپرسیدم میدیدم که نخ و پونزها مرتب تکان میخوردند؛ پدرم بهعنوان کسی که مخفیانه عمل میکرد در برابر بچهها درباره هر چیزی که مربوط به وضعیت سیاسی و جنگ بود دوپهلو حرف میزد. بهار ۱۹۴۴، یک روز در زمان تهاجم شوروی در کریمه دیدم پدرم نخ را به سمت چپ کشید که مشخصا نشان میداد آلمانها به سمت غرب عقبنشینی میکردند. نهفقط جلو پیشرفتشان گرفته شده بود بلکه حال آنان بودند که زمینهای بسیاری را از دست میدادند. جرقهای در ذهنم زده شد و به او گفتم: «پس شاید جنگ را ببریم، نه؟» و برای یکبار پاسخ بسیار روشنی داد: «البته آلن! فقط باید این را بخواهیم».
و این گفته به شعار شما تبدیل شد؟
این پند پدرانه بر لوح دلم حک شد. این باور را از او به ارث بردم که آنچه میخواهیم و تصمیم میگیریم بدون توجه به شرایط از اهمیت بسیار بالایی برخوردار است. هیچوقت از باوری فقط به این دلیل که دیگر مد نیست دست نکشیدهام.
شما تأکید بسیاری بر اراده دارید. اما سنت فلسفی بزرگی – یعنی رواقیگری – به انسانها توصیه میکند بگذارند هرچه میخواهد بشود و این امر را اراده خود قرار دهند تا سعادتمند باشند. آیا عاقلانهتر نیست جهان را آنگونه که هست بپذیریم تا بخواهیم تغییرش دهیم؟
در دهه۱۹۴۰ تقدیر ما شکست در جنگ بود. پس لابد یک فیلسوف رواقی میگفت که منطقی است همه پتنیست١ شوند؟ مارشال پتن وقتی در شهرستانهای فرانسه میرفت یک فرد پیروز محسوب میشد چراکه برخی فکر میکردند او کشور را از شکست در جنگ نجات داده بود. آیا باید این را قبول میکردیم؟ من نسبت به رواقیگری بدبینم، رواقیگری سنکای بسیار ثروتمند در وان حمام طلایش که به مردم میگوید تقدیرشان را بپذیرند.
ماتریالیستهای سفت و سخت، یعنی اپیکوریها، نیز بودند که بهپاخاستن علیه قوانین جهان و به خطر انداختن بیدلیل زندگیتان را احمقانه میدانستند، اما این آموزه به چه چیزی منجر شد؟ لذت زمان حال، شعار معروف دم را غنیمت شمار (Carpe diem) هوراس؟ این به هیچوجه شورانگیز نیست. این حکمتهای باستان خودخواهی بنیادینی در خود دارند: سوژه باید مکان آرامی را در جهان آنطور که هست پیدا کند بدون اینکه نگران باشد که این جهان به زندگی افراد دیگر آسیب میرساند.
خاستگاه این اخلاقیات خودخواهانه کجاست؟
حکمتی از این دست در امپراتوری روم شکوفا شد که وضعیت تاریخیاش بسیار به وضعیت ما شبیه است: یک هژمونی جهانی که فرصت چندانی برای تعریفکردن و عمل به هیچ نوع جهتگیری که خلاف جهتگیری نظام اقتصادی و سیاسی بود نمیداد. چنین وضعیتی در همهجا به این تصور میدان میدهد که باید با سیستم موجود انطباق پیدا کنیم تا بتوانیم بهترین جای ممکن را در آن داشته باشیم.
پس آیا فیلسوف «واقعگرا» باید بگوید «بیایید هر دورنمایی از تغییر جهان را کنار بگذاریم – بیایید جای امنمان را پیدا کنیم؟» یا در نسخهای که پاسکال بروکنر ٢ (Pascal Bruckner) از این محافظهکاری خودرأی ارایه داد: «شیوه زندگی غربی مذاکرهبردار نیست». من این را نمیپذیرم. چیز دیگری میخواهم. این وفاداری من به شعار پدرم است.
پس از جنگ معلمی بود که شما را با تئاتر آشنا کرد. چرا این مواجهه سرنوشتساز بود؟ چگونه تبدیل به راهنمایی در زندگیتان شد؟
در زمان تحصیلم همه در دبیرستان بلافاصله با راسین، کورنی و مولیر٣ شروع میکردند. چه میخواستیم چه نه باید هر سال یکی از نمایشنامههاشان را تا قبل از سال اول دبیرستان۴ به دقت میخواندیم: این برنامه درسی بود، اما احتمال اینکه با یک شخص مواجه شوید تا با یک برنامه درسی بیشتر است و این اتفاقی است که برای من افتاد: در کلاس چهارم۵ معلم فرانسهای داشتم که با تئاتر برخوردی شگفتانگیز داشت و خودمان هم میتوانستیم در آن شرکت کنیم چراکه موضوع اصلی این نبود که آنها را بخوانیم بلکه اجراشان کنیم. گروهی درست کرد که هر داوطلبی میتوانست جایی در آن داشته باشد. پس تدریجا من هم در کنار بقیه یک بازیگر شدم. چه مواجههای بود! نوعی وقفه در زندگی روزمره ما بچه مدرسهایها. روی صحنه در برابر تماشاگران میایستادیم و به تنهایی مسئول اتفاقات بعدی بودیم. دوباره همانطور که پدرم میگفت باید آن را میخواستیم! من نقش اصلی را در نمایشنامه «نیرنگهای اسکاپن»۶ بازی کردم که حقه و حاضرجوابی را به من آموخت. یادم میآید وقتی زیر نورافکن رفتم و اولین دیالوگم را گفتم چطور میلرزیدم – «آقای اکتاو این چیه؟ چه اتفاقی افتاده؟ چی شده؟ چه مشکلی دارید؟ » – درحالیکه روی صحنه بالا و پایین میپریدم باید روبهروی تماشاگرانی ناشناس قرار میگرفتم. بله، برای کار تئاترکردن باید آن را بخواهید و از سختی بسیار زیر نورافکن بودن بگذرید، تنها روبهروی همه با ترستان از صحنه – چیزی درون شما که علیه ریسکی که انجام میدهید طغیان میکند.
اربابان جهان تغییر را دوست ندارند
