نمی دانم چرا خودم را مجبور کرده ام در سرما و گرما و ترافیک آخر هفته، راهی جاده های شمالی شوم تا در باغ و ویلا، دور همی داشته باشیم و برای فرار از احساس ناامیدی و ناکامی، مست کنم، نشئه شوم، قمار کنم، و به لذت های ثانیه ای دلخوش باشم.
ـ خودم را مجبور کرده ام با گذاشتن سلفی های متعدد در فضای مجازی، لایک های خیالی بگیرم تا احساس “ارزنده بودن” بکنم…
ـ عادت کرده ام کامنت ضد روشنفکرانه بگذارم تا خشم خودم را بر سر دیگران تخلیه کنم…
نمیدانم چرا، ولی بعنوان یک “مرد” خودم را مجبور کرده ام فراتر از نیاز واقعی ام، رابطه های جنسی متعدد برقرار کنم و تا مدتها مجبور به تحمل دردسرهای آن شوم!
ـ بعنوان یک “زن”خودم را مجبور کرده ام صرفا بخاطر فرار از حس “تنهایی”، وجود یک مرد بی مصرف و سوء استفاده گر را تحمل کنم و همه ی انرژی و آبرو و پس اندازم را خرج او کنم تا احساس بی کسی و بی هویتی نکنم!
ـ مجبورم، همه ی پول هایی را که در یکسال جمع کرده ام، یکروزه صرف خریدن لباسها و اجناسی بکنم که فقط به درد انبار کردن در کمدهایم میخورد، فقط به این خاطر که احساس کمبود و حقارت نکنم!
ـ اگر یخچال خانه و شکم خودم را از خوراکی های بی مصرف پر نکنم به اجبار احساس فقر و ناامنی میکنم! میدانم برایم مضرند ولی مینوشم؛ قلیان نفس کشیدن را برایم سخت کرده ولی مجبور به کشیدنم!!
ـ مجبورم هر هفته به بهشت زهرا و زیارتگاه بروم چرا که اگر نذری ندهم و خیرات نکنم احساس ناگزیر “گناه” و “نامنزه بودن” می کنم…!
.
ـ این من نیستم که خودم را زیست میکنم، این “عادت ها” و “اجبارها”ی من هستند که بر من مسلط شده اند، و من بخاطر “زخم های کودکی ام” که در من التیام نیافته اند، عادت کرده ام که اتفاقات ناخوشایند گذشته را تکرار کنم، چون راه و روش خوب زیستن را نیاموخته ام.
آری چون اسبی به بیگاری کشیده شده جای ضربات شلاق ارابه ران را بر روی گُرده هایم حس میکنم؛ مانند آن دختر جن زده ی آذربایجانی وجودم در تسخیر “اجبار”هایی است که در من حلول کرده اند و مرا تسخیر کرده اند!
ای کاش لحظه ای”ایست” کنم و “نمایشنامه ی زندگی ام ” را از نوع باز بینی کنم:
چرا به جای یک زندگی پویا و منعطف و متنوع، هر روز در حال ایفای یک نقش ثابت در یک سناریوی کلیشه ای شده ام…؟!
فیسبوک رضا دلپاک، روانپزشک