-
داستان جالب دعا و زبان
داستانهای کوتاه ” چه کنيم که دعايمان مستجاب شود؟” حضرت پاسخ داد: با زباني دعا کنيد که با آن گناه نکرده باشيد. مرد متعجب و ناراحت گفت: يا رسول الله (ص) همه ما زباني آلوده به گناه داريم! حضرت فرمودند : زبان تو براي تو گناه کرده است نه براي برادر تو . پس…
-
داستان جالب «قدرت انتقاد واصلاح»
قدرت انتقاد واصلاح فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم. شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ،…
-
داستان کوتاه «دانشجو و استاد»
دانشجو و استاد دانشجویی به استادش گفت: استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم. استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟ دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به…
-
کوزه ترک خورده
داستانهای کوتاه در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست…چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد. یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش…
-
داستان کوتاه «مقام از خود ممنون»
داستانهای کوتاه و آموزنده مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید: باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم.” دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید: “باشه، ولی اونجا نرو.”. مامور فریاد می…
-
آب نوشیدن آهوان از چاه بدون دلو و طناب
داستانهای آموزنده مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست…
-
کفش یا پا
…………. کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی!یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت؛ مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه ی نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود. ناگاه! جوانی کنارش ایستاد ، سلام کرد و با خنده گفت : چه روز قشنگی !…
-
داستان خنده دار «قاطر گران بها»
داستان خنده دار روزی روزگاری در زمان های کهن مرد کشاورزی بود که یک زن نق نقو و اعصاب خورد کن داشت که از صبح تا نصف شب در مورد هر چیزی که به ذهنش می رسید شکایت می کرد تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه مشغول بکار…
-
داستان جالب «مشتری»
داستانهای کوتاه آموزنده یك پسر برای پیدا كردن كار از خانه به راه افتاده و به یكی از این فروشگاهای بزرگ كه همه چیز می فروشند در ایالت كالیفرنیا رفت. مدیر فروشگاه به او گفت: «یك روز فرصت داری تا به طور آزمایشی كار كرده و در پایان روز با توجه به نتیجه…
-
داستان زیبای «خوش شانسی و بدشانسی»
داستان خوش شانسی و بدشانسی میخواستم بدانم چرا بخت و اقبال هميشه در خانه بعضیها را میزند، اما سايرين از آن محروم میمانند. به عبارت ديگر چرا بعضی از مردم خوششانس و عده ديگر بدشانس هستند؟ چرا برخی مردم بیوقفه در زندگی شانس میآورند درحالی که سايرين هميشه بدشانس هستند؟ مطالعه برای بررسی چيزی…
-
حکایت «کار کردن»
حکایت «کار کردن» دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفتهاند نان خود خوردن و نشستن به…
-
داستان آموزنده طمع
داستانهای آموزنده پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودکی زخمی و خون آلوده را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت : خواهش می کنم به داد این بچه برسید ماشین بهش زد و فرار کرد … پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از…
-
داستان خنده دار «آرزوی مرد»
داستان خنده دار یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران دنج رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند. یک زن جادوگر که از آنجا می گذشت وارد رستوران شد و سر میز آنها رفت و گفت: آه شما زوجی مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادارموندید…
-
پیرمردی در بیمارستان به انتظار پسر سربازش
داستانهای آموزنده پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: «آقا پسر شما اینجاست.» پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز…
-
داستان جنایتکار مهربان
داستان جنایت کار مهربان چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد.اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایی کند. دستش توی جیبش تیغه چاقو را…
-
داستان زیبای «شایعه»
داستان زیبای «شایعه» زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. همسایه اش از این شایعه به شدت صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن…
-
داستان جالب سیمرغ عطار
داستان سیمرغ عطار یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود، هیچکس نیست، هیچکس نخواهد بود و هرچه هست از آن اوست. آمدست، در سراینده های شعر پارسی و افسانه دیرین ایران زمین؛ روزی، روزگاری جمیع پرندگان جلسه ای تشکیل دادند تا پادشاهی نیک سرشت برای خود انتخاب کنند. رییس جلسه…
-
درسی بزرگ از یک کودک
داستانهای آموزنده سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم. با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری نادری رنج می برد. ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود. و به…
-
داستان فرار از زندگی
فرار از زندگی روزی شاگردی به استادش گفت : استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟ استاد گفت : واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟ شاگرد گفت : بله با کمال میل استاد گفت : پس آماده شو با هم به جایی برویم شاگرد قبول کرد استاد…
-
داستان دزدیدن جوانمردی
داستان «دزدیدن جوانمردی» اسب سواری ، مرد چلاقی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست. مرد سوار دلش به حال او سوخت از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد. و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند. مرد چاق وقتی بر اسب سوار شد…