-
حکایت جالب «دوستي موش و قورباغه»
دوستي موش و قورباغه موشي و قورباغهاي در كنار جوي آبي باهم زندگي ميكردند. روزي موش به قورباغه گفت: اي دوست عزيز، دلم ميخواهد كه بيشتر از اين با تو همدم باشم و بيشتر با هم صحبت كنيم، ولي حيف كه تو بيشتر زندگيات را توي آب ميگذراني و من نميتوانم با تو به داخل…
-
پارسا یعنی وارسته از دلبستگی به دنیا
حکایت جالب پادشاهی دچار حادثه خطیری شد. نذر کرد که اگر در آن حادثه پیروز و موفق گردد. مبلغی پول به پارسایان بدهد. او به مراد رسید و کام دلش بر آمد. وقت آن رسید که به نذرش وفا کند، کیسه پولی را به یکی از غلامان داد تا آن را در تامین…
-
حکایت «اندازه نگهدار که اندازه نکوست»
حکایت های گلستان سعدی یکی از شاهان، شبی را تا بامداد با خوشی و عیشی به سر آورد و در آخر آن شب گفت: ما را به جهان خوشتر از این یکدم نست کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست فقیری (صبور) که در بیرون کاخ شاه، در هوای…
-
خياط دزد
حکایت های مثنوی معنوی قصهگويي در شب، نيرنگهاي خياطان را نقل ميكرد كه چگونه از پارچههاي مردم ميدزدند. عدة زيادي دور او جمع شده بودند و با جان و دل گوش ميدادند. نقال از پارچه دزدي بيرحمانة خياطان ميگفت. در اين زمان تركي از سرزمين مغولستان از اين سخنان به شدت عصباني شد و به…
-
حکایت جالب «شتر گاو و قوچ و يك دسته علف»
حکایت جالب شتري با گاوي و قوچي در راهي ميرفتند. يك دسته علف شيرين و خوشمزه پيش راه آنها پيدا شد. قوچ گفت: اين علف خيلي ناچيز است. اگر آن را بين خود قسمت كنيم هيچ كدام سير نميشويم. بهتر است كه توافق كنيم هركس كه عمر بيشتري دارد او علف را بخورد.زيرا احترام…
-
راز واژگونی تخت و تاج شاه ظالم
حکایت آموزنده پادشاهی نسبت به ملت خود ظلم می کرد، دست چپاول بر مال و ثروت آنها دراز کرده، و آنچنان به آنان ستم نموده که آنها به ستوه آمدند و گروه گروه از کشورشان به جای دیگر هجرت می کردند، و و غربت را بر حضور در کشور خود ترجیح دادند. همین…
-
حکایت «اندازه نگهدار که اندازه نکوست»
حکایت های گلستان سعدی یکی از شاهان، شبی را تا بامداد با خوشی و عیشی به سر آورد و در آخر آن شب گفت: ما را به جهان خوشتر از این یکدم نست کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست فقیری (صبور) که در بیرون کاخ شاه، در هوای…
-
حکایت «اسب لاغر میان به کار آید»
حکایت های آموزنده پادشاهی چند پسر داشت، ولی یکی از آنها کوتاه قد و لاغر اندام و بدقیافه بود، و دیگران همه قدبلند و زیبا روی بودند. شاه به او با نظر نفرت و خوارکننده می نگریست، و با چنان نگاهش، او را تحقیر می کرد. آن پسر از روی هوش و بصیرت…
-
حکایت «بندگی من یا آزادی تو»؟
حکایت های آموزنده روزی خلیفه وقت، کیسه پر از سیم با بنده ای نزد ابوذر غفاری فرستاد. خلیفه به غلام گفت:«اگر وی این از تو بستاند، آزادی». غلام کیسه را به نزد ابوذر آورد و اصرار بسیار کرد، ولی وی نپذیرفت. غلام گفت:آن را بپذیر که آزادی من در آن است و ابوذر…