برچسب: داستانهای آموزنده

  • حکایت جالب «دوستي موش و قورباغه»

    حکایت جالب «دوستي موش و قورباغه»

    دوستي موش و قورباغه موشي و قورباغه‌اي در كنار جوي آبي باهم زندگي مي‌كردند. روزي موش به قورباغه گفت: اي دوست عزيز، دلم مي‌خواهد كه بيشتر از اين با تو همدم باشم و بيشتر با هم صحبت كنيم، ولي حيف كه تو بيشتر زندگي‌ات را توي آب مي‌گذراني و من نمي‌توانم با تو به داخل…

  • شرط پیرزن برای اجاره خانه اش

    شرط پیرزن برای اجاره خانه اش

      داستاهای کوتاه   سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم. خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا . می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ…

  • دریای عشق و عاشقی

    دریای عشق و عاشقی

    حکایات عاشقانه   در کتاب فیه ما فیه مولانا داستان بسیار تأمل‌برانگیزی به صورت شعر درباره جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقه‌اش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا می‌رفته و سحرگاهان باز می‌گشته و تلاطم‌ها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمی‌کرد. دوستان و آشنایان…

  • داستان زیبای «گوسفند صدقه‌ای»

    داستان زیبای «گوسفند صدقه‌ای»

      داستان زیبای «گوسفند صدقه‌ای»   مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می‌آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند. گوسفند از دست مرد جدا شد و فرار کرد. مرد شروع کرد به دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد. عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در…

  • شجاع ترین آدم ها

    شجاع ترین آدم ها

    شجاع ترین آدم ها   معلم به بچه ها گفت : ” تو یه کاغذ بنویسید به نظرتون شجاع ترین آدما کیان ؟ بهترین متن جایزه داره ”     یکی نوشته بود: غواص که بدون محافظ تو اقیانوس با کوسه ها شنا میکننه یه نفر نوشته بود : اونا که شب میتونن تو قبرستون…

  • سلام با طعم نفت

    سلام با طعم نفت

    داستانهای کوتاه   یکی از بزرگان میگفت: ما یک گاریچی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند. یک روز مرا دید و گفت: سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟ گفتم: بله! گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است! من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟ گفت:…

  • سگ دزد گیر

    سگ دزد گیر

    داستانهای کوتاه   ژمانی که نصرت‌الدوله وزیر بود، لایحه‌ای تقدیم مجلس کرد که به موجب آن، دولت ایران یکصد سگ از انگلستان خریداری و وارد کند. او شرحی درباره خصوصیات این سگ‌ها بیان کرد و گفت: این سگ‌ها شناسنامه دارند، پدر و مادر آنها معلوم است، نژادشان مشخص است و از جمله خصوصیات دیگر آنها…

  • داستان جالب دعا و زبان

    داستان جالب دعا و زبان

    داستانهای کوتاه   ” چه کنيم که دعايمان مستجاب شود؟” حضرت پاسخ داد: با زباني دعا کنيد که با آن گناه نکرده باشيد. مرد متعجب و ناراحت گفت: يا رسول الله (ص) همه ما زباني آلوده به گناه داريم! حضرت فرمودند : زبان تو براي تو گناه کرده است نه براي برادر تو . پس…

  • داستان جالب «قدرت انتقاد واصلاح»

    داستان جالب «قدرت انتقاد واصلاح»

    قدرت انتقاد واصلاح   فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم. شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ،…

  •  حکایت جالب «شتر گاو و قوچ و يك دسته علف»

     حکایت جالب «شتر گاو و قوچ و يك دسته علف»

      حکایت جالب شتري با گاوي و قوچي در راهي مي‌رفتند. يك دسته علف شيرين و خوشمزه پيش راه آنها پيدا شد. قوچ گفت: اين علف خيلي ناچيز است. اگر آن را بين خود قسمت كنيم هيچ كدام سير نمي‌شويم. بهتر است كه توافق كنيم هركس كه عمر بيشتري دارد او علف را بخورد.زيرا احترام…

  • پادشاهی همه جا

    پادشاهی همه جا

      داستانهای کوتاه   مرد فقیری به شهری وارد شد، هنوز خورشید طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود. پشت در نشست و منتظر شد، ساعتی بعد در را باز کردند،تا خواست وارد شهر شود، جمعی او را گرفتند و دست بسته به کاخ پادشاهی بردند، هر چه التماس کرد که مگر من…

  • داستان کوتاه «دانشجو و استاد»

    داستان کوتاه «دانشجو و استاد»

      دانشجو و استاد   دانشجویی به استادش گفت: استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم. استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟ دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به…

  • داستان آش نذری ناصرالدین شاه

    داستان آش نذری ناصرالدین شاه

      داستانهای آموزنده   ناصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری می پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می یافت تا ثواب ببرد. رجال مملکت هم برای تهیه آش جمع می شدند و هر یک کاری انجام می دادند. خلاصه هر کس برای تملق وتقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود. خود شاه…

  • داستانی از زندگی چرچیل

    داستانی از زندگی چرچیل

      داستانی از زندگی چرچیل   چرچیل سیاستمدار بزرگ انگلیسی در کتاب خاطرات خود مینویسد: زمانیکه پسر بچه ای یازده ساله بودم روزی سه نفر از بچه های قلدر مدرسه جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند و پول من را هم به زور از من گرفتند. وقتی به خانه رفتم با…

  • کوزه ترک خورده

    کوزه ترک خورده

      داستانهای کوتاه   در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست…چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد. یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش…

  • راز واژگونی تخت و تاج شاه ظالم

    راز واژگونی تخت و تاج شاه ظالم

      حکایت آموزنده   پادشاهی نسبت به ملت خود ظلم می کرد، دست چپاول بر مال و ثروت آنها دراز کرده، و آنچنان به آنان ستم نموده که آنها به ستوه آمدند و گروه گروه از کشورشان به جای دیگر هجرت می کردند، و و غربت را بر حضور در کشور خود ترجیح دادند. همین…

  • داستان کوتاه «مقام از خود ممنون»

    داستان کوتاه «مقام از خود ممنون»

      داستانهای کوتاه و آموزنده   مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید: باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم.” دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید: “باشه، ولی اونجا نرو.”. مامور فریاد می…

  • داستان ببخشیم و بگذریم

    داستان ببخشیم و بگذریم

      داسانهای آموزنده   هنگام برداشت محصول بود. شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد. پيرمرد کينه ی روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد. مقداری پوشال…

  • کفش یا پا

    کفش یا پا

      ………….   کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی!یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت؛ مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه ی نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود. ناگاه! جوانی کنارش ایستاد ، سلام کرد و با خنده گفت : چه روز قشنگی !…

  • داستان خنده دار «قاطر گران بها»

    داستان خنده دار «قاطر گران بها»

    داستان خنده دار   روزی روزگاری در زمان های کهن مرد کشاورزی بود که یک زن نق نقو و اعصاب خورد کن داشت که از صبح تا نصف شب در مورد هر چیزی که به ذهنش می رسید شکایت می کرد تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه مشغول بکار…