برچسب: داستانهای جالب

  • آزمون دامادها

    آزمون دامادها

    داستان طنز «آزمون دامادها» زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. مادر زن دامادها، یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند. یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم میزدند از قصد وانمود کرد که پایش…

  • برشی از یک کتاب (3)

    برشی از یک کتاب (3)

      در حسرتِ زندگیِ دیگران بودن برای این است که از بیرون که نگاه می‌کنی، زندگیِ دیگران یک کل است که وحدت دارد اما زندگیِ خودمان، که از درون نگاهش می‌کنیم، همه‌اش تکه‌تکه و پاره‌پاره به نظر می‌آید و ما هنوز هم در پیِ سرابِ وحدت می‌دویم … آلبر کامو گردآوری:مجله یک پارس

  • همراز یكدیگر باشیم

    همراز یكدیگر باشیم

      داستان کوتاه «همراز»   در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با…

  • خواجة بخشنده و غلام وفادار

    خواجة بخشنده و غلام وفادار

    داستانهای کوتاه درويشي كه بسيار فقير بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را مي‌ديد كه جامه‌هاي زيبا و گران قيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر مي‌بندند. روزي با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة…

  • کسادی بازار

    کسادی بازار

    داستانهای جالب   یکی از فرزندان شیخ رجبعلی خیاط می‌گوید: روزی مرحوم مرشد چلویی معروف خدمت جناب شیخ رسید و از کسادی بازارش گله کرد و گفت: داداش! این چه وضعی است که ما گرفتار آن شدیم؟ دیر زمانی وضع ما خیلی خوب بود روزی سه چهار دیگ چلو میفروختیم و مشتری‌ها فراوان بودند، اما…

  • سلام با طعم نفت

    سلام با طعم نفت

    داستانهای کوتاه   یکی از بزرگان میگفت: ما یک گاریچی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند. یک روز مرا دید و گفت: سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟ گفتم: بله! گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است! من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟ گفت:…

  • عابد و جوان

    عابد و جوان

    داستانهای آموزنده   روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت. در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آنجا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد…

  • ترازوی مرد فقیر

    ترازوی مرد فقیر

      ترازوی مرد فقیر   مرﺩ ﻓﻘﯿﺮﻯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮐﺮﻩ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ، ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮﯾﻰ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ . ﻣﺮﺩ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﻰ ﺍﺯ ﺑﻘﺎﻟﻰ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﻰ ﻓﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺎﯾﺤﺘﺎﺝ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﺮﯾﺪ . ﺭﻭﺯﻯ ﻣﺮﺩ ﺑﻘﺎﻝ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺷﮏ ﮐﺮﺩ…

  • پادشاهی همه جا

    پادشاهی همه جا

      داستانهای کوتاه   مرد فقیری به شهری وارد شد، هنوز خورشید طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود. پشت در نشست و منتظر شد، ساعتی بعد در را باز کردند،تا خواست وارد شهر شود، جمعی او را گرفتند و دست بسته به کاخ پادشاهی بردند، هر چه التماس کرد که مگر من…

  • داستان آش نذری ناصرالدین شاه

    داستان آش نذری ناصرالدین شاه

      داستانهای آموزنده   ناصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری می پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می یافت تا ثواب ببرد. رجال مملکت هم برای تهیه آش جمع می شدند و هر یک کاری انجام می دادند. خلاصه هر کس برای تملق وتقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود. خود شاه…

  • داستانی از زندگی چرچیل

    داستانی از زندگی چرچیل

      داستانی از زندگی چرچیل   چرچیل سیاستمدار بزرگ انگلیسی در کتاب خاطرات خود مینویسد: زمانیکه پسر بچه ای یازده ساله بودم روزی سه نفر از بچه های قلدر مدرسه جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند و پول من را هم به زور از من گرفتند. وقتی به خانه رفتم با…

  • آب نوشیدن آهوان از چاه بدون دلو و طناب

    آب نوشیدن آهوان از چاه بدون دلو و طناب

      داستانهای آموزنده   مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست…

  • داستان خنده دار «قاطر گران بها»

    داستان خنده دار «قاطر گران بها»

    داستان خنده دار   روزی روزگاری در زمان های کهن مرد کشاورزی بود که یک زن نق نقو و اعصاب خورد کن داشت که از صبح تا نصف شب در مورد هر چیزی که به ذهنش می رسید شکایت می کرد تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه مشغول بکار…

  • حکایت «اسب لاغر میان به کار آید»

    حکایت «اسب لاغر میان به کار آید»

      حکایت های آموزنده   پادشاهی چند پسر داشت، ولی یکی از آنها کوتاه قد و لاغر اندام و بدقیافه بود، و دیگران همه قدبلند و زیبا روی بودند. شاه به او با نظر نفرت و خوارکننده می نگریست، و با چنان نگاهش، او را تحقیر می کرد. آن پسر از روی هوش و بصیرت…

  • حکایت «بندگی من یا آزادی تو»؟

    حکایت «بندگی من یا آزادی تو»؟

      حکایت های آموزنده   روزی خلیفه وقت، کیسه پر از سیم با بنده ای نزد ابوذر غفاری فرستاد. خلیفه به غلام گفت:«اگر وی این از تو بستاند، آزادی». غلام کیسه را به نزد ابوذر آورد و اصرار بسیار کرد، ولی وی نپذیرفت. غلام گفت:آن را بپذیر که آزادی من در آن است و ابوذر…

  • حکایت «مردم آزار»

    حکایت «مردم آزار»
  • داستان دزدیدن جوانمردی

    داستان دزدیدن جوانمردی

      داستان «دزدیدن جوانمردی» اسب سواری ، مرد چلاقی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست. مرد سوار دلش به حال او سوخت از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد. و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند. مرد چاق وقتی بر اسب سوار شد…

  • داستان جالب گداهای بازاریاب

    داستان جالب گداهای بازاریاب

    داستان جالب «گداهای بازاریاب»   دو گدا در یکی از خیابان های شهر رم کنار هم نشسته بودند یکی از آنها صلیبی در جلو خود گذاشته بود و دیگری ستاره داوود مردم زیادی که از آنجا رد می شدند به هر دو نگاه می کردند ولی فقط تو کلاه کسی که پشت صلیب نشسته بود…

  • وضعیت ایرانی ها در جهنم!

    وضعیت ایرانی ها در جهنم!

    داستانهای کوتاه    داستانی کوتاه و جالب درباره وضعیت ایرانی ها در ادام خواهید خواند که اخلاق و منش بسیاری از ما ایرانی ها را مشخص می کند. خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله ه‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ ی ایرانیان. خود…

  • داستان اکسیژن خیالی!

    داستان اکسیژن خیالی!

    داستانهای آموزنده   مردی شبی را در خانه ای روستایی می گذراند…؛ پنجره های اتاق باز نمی شد. نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست آن را باز کند. با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد و سراسر شب را راحت خوابید.…